ونداوندا، تا این لحظه: 10 سال و 15 روز سن داره

وندا عسل مامان و بابا

بدون عنوان

سلاااااام ببخشيد من زياد اينجا سر نميزنم من عكساى وندارو از همون اول گذاشتم تو اينستاگرامش اگه خواستين اينستاگرامشو فالو كنيد، اونجا خيلى راحت تر ميتونم عكس بذارم           Vanda_em  
6 دی 1393

بالاخره اومدم!

نميدونم چرا اين مدت هر چى ميخواستم بيام و عكس بذارمو خاطرات وندارو بنويسم نميشد! هم يكم دوست نداشتم بيام اينجا هم تنبليم ميشد! اما الان ديگه ميخوام بيامو از وندا كوچولو بنويسم و عكساشو بذارم ،  اميدوارم ديگه تنبلى نكنم و مامان خوبى باشم  از همه ى دوستاى خوبم هم ممنون هستم كه اين مدت همش سر ميزدسنو به يادمون بودين ، كلى هم عذر خواهى ميكنم       ...
23 مهر 1393

34 روزگیه وندا

از چادگان که برگشتیم چند ساعتی گریه کردیو خوابیدی ، اما فردا صبحش که بابا امید رفت سر کار بازم شروع کردی به گریه و هر کاااااری که کردم آروم نشدی!! آخر سر گذاشتمت تو تاب برقیو آروم شدی!   اصلا باورم نمیشد! آخه هر وقت میذاشتیمت تو تاب نا آرومی میکردی اما این سری هم آروم شدی هم کلی هم کیف کردی    دخملم داره بزرگ میشه خووووب  اینم عکسای دخملیه رنگی رنگیه مامان    و در آخر  راستی عاشق اینجوری خوابیدنی   چه تو بغل چه رو بالش  ...
1 ارديبهشت 1393

اولین سفر

دختر خوشگل مامان اولین سفرتو تو 31 روزگیت رفتیم چادگان . من کلی استرس داشتم که اذیت بشی یا سرما بخوری یا همش گریه کنی!! آخه قبلش یه جند روزی همش گریه میکردیو دل درد داشتی . اما از چهارشنبه که رفتیم تا جمعه کلا خواب بودی عشق مامان  خیلی دختر خوووبی بودی و همه دوست داشتن  اینم منو بابایی و وندا جوووونی در چادگان      این سه روز یه طرف که همش خواب بودی وقتی برگشتیم هم یه طرف.....!!!! به اندازه ی این مدت که خواب بودی تا اومدیم خونه گریه کردی همش  هر کاری هم که میکردیم آروم نمیشدی!  حتی حمومتم که کردم بازم گریه میکردی!! فکر کنم به شلوغیو سر و صدا عادت کرده بودی!! این عکستم تو بغل ...
1 ارديبهشت 1393